ســـینِ هفـــتم
حضور تا ظهور
از سال 260 امام حاضر است غیبت به معنای عدم رؤیت است نه عدم حضور
درباره وبلاگ


به سایت حضور خوش آمدید من را با نظرات خودتون سر فراز کنید
نويسندگان
دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, :: 17:10 :: نويسنده : ali

 در کوچه ها ی روستا هیچکس نبود. انگار همه مرده بودند.

اما صدای مردم روستا از خانه هایشان شنیده می شد. صدای تلویزیون هم.

 - امیدواریم این لحظات پایانی سال هم به شما ایرانی های عزیز خوش بگذره. بنده به اتفاق همکاران پر تلاشم آماده ایم که لحظات شادی برای هنگامه ی سال تحویل برای شما داشته باشیم......

پسرک اما بی اعتنا از کوچه ها می گذشت. جعبه ی نوی شیرینی کنار در چوبی خانه ای توجهش را جلب کرد. دست دراز کرد و برداشت. خالی بود. انداخت و براهش ادامه داد....

بره ها و بزغاله ها را کمی دورتر از روستا برای چرا رها کرد. بوی زمین نمناک روستا که علف های تازه، سبزی زیبایی به آن داده بود مست می کرد همه را. گوشه ای نشست و بقچه اش را باز کرد. بقچه را پهن کرد و شروع کرد به چیدن هفت سینش.

سیب زردی که بی بی گذاشته بود را اول از همه گذاشت. ساعت مچی بی عقربه اش را که کربالایی حسن دور انداخته بود، کنار سیب خواباند. از جیب کت زهوار در رفته اش قپه سیر کوچکی در آورد و در سفره گذاشت. مقداری سبزه از زمین کند و گوشه سفره را تزیین کرد. درب ظرف کوچک غذایش را باز کرد. بخار سیب زمینی آب پزی که بی بی گذاشته بود خیلی زود در هوا محو شد. ظرف را هم گذاشت. از کمر شلوار گشادی که به پا داشت سنجاق کهنه و کج و معوجش را باز کرد و شمرد:

"سیب و سیب زمینی و سبزه و سیر و ساعت و سنجاق! سفره هم که قبول نیست"

دور و برش را نگاه کرد. چیزی نبود که هفت سینش را کامل کند. سرش را به سمت روستا برگرداند. صداهای نامفهومی از خانه ها می آمد. ناگاه چیزی یادش آمد و به سمت روستا دوید...

درب جعبه شیرینی را برداشت و با تکه زغالی که کنار دیوار افتاده بود روی آن بزرگ نوشت : سکه!

سین هفتمش را به دست گرفته بود و خوشحال می دوید. ناگهان روی زمین چیزی نگاهش را دزدید. خم شد و برداشت.

کمی نگاهش کرد و درب جعبه شیرینی را انداخت و دوید.

سر سفره اش که رسید دو زانو نشست. چیزی که پیدا کرده بود را بالا آورد و بوسید و به آرامی در سفره اش گذاشت هفت سینش کامل شده بود.

از سر و صدای روستاییان معلوم بود که سال تحویل شد.

پسرک تک و تنها ولی انگار خدا را با خودش کنار سفره برده بود. انگار تمام دنیا با او شادی می کردند.....

چیزی که از زمین برداشت و در سفره اش گذاشت تکه صفحه قرآنی بود که این جمله روی آن نوشته شده بود:

سَلامٌ قَولاً مِن رَبٍ رَحیمٍ


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 67
بازدید کل : 128855
تعداد مطالب : 79
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1